خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت صحرجلوه گری بود
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت صحرجلوه گری بود
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهـد شد
زمانـه را سنـد و دفتری و دیوانی است
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست
چنان به وقت وداع میگریست دو دیده من
که خون دو کاسه چشمم, چو بحر احمر شد
چون صدف هرگز کسی ما را خریداری نکرد
گر چه با گوهر یکتا هم آغوشیم ما