پرده بگشای که مردم نگران هنوز
چشم در راه تو صاحب نظران هنوز
پرده بگشای که مردم نگران هنوز
چشم در راه تو صاحب نظران هنوز
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل ناتمام ماند
پدر، آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
شیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود
پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی، خاموش است
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم