چو کم نور است چشمی بار عینک می کشد بینی
زبینی باید آموزی ره همسایه داری را
چو کم نور است چشمی بار عینک می کشد بینی
زبینی باید آموزی ره همسایه داری را
چنان به وقت وداع میگریست دو دیده من
که خون دو کاسه چشمم, چو بحر احمر شد
چون صدف هرگز کسی ما را خریداری نکرد
گر چه با گوهر یکتا هم آغوشیم ما
چون وا نمیکنی گرهی خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست