وبلاگ خوش نویس

مرجع آموزش انشا نویسی و ارائه اشعار رباعی ویژه مشاعره

وبلاگ خوش نویس

مرجع آموزش انشا نویسی و ارائه اشعار رباعی ویژه مشاعره

درباره بلاگ
وبلاگ خوش نویس
تبلیغات
پارس وب سرور
طبقه بندی موضوعی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مشاعره الفبایی» ثبت شده است

به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

بــه دریـــا بنگرم دریا تو بینم

باباطاهر عریان

بر آستان جانان گــر سر تـوان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

حافظ

با آنکه ز مــا هیچ زمــان یــاد نکردی

ای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی؟

حزین لاهیجی

با این عطش تا چشمه، دیگر دیر خواهد شد

دریـــا اگـــر باشـــد دلت تبخیــــر خــواهد شد

محمد علی بهمنی

بــا خـــدا بـــاش و پادشـــاهـی کن

بی خدا باش و هر چه خواهی کن

مجلسی

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در بـــاغ لاله رویــد و در شـــوره زار خس

سعدی

بـــار درخت علـــم نباشد مگــر عمل

با علم اگر عمل نکنی شاخ بی بری

سعدی

با رشتــه ی زلف تــــوام امشب سر راز است

افسوس که شب کوته و این رشته دراز است

هدایت طبرستانی

بــــــار محبــت از همــــــه بــاری گران تر است

وان کس کشد که از همه کس ناتوان تر است

فروغی بسطامی

با ضعیفان هر که گرمی کرد عالم گیر شد

ذره پــــرور باش تـــا خورشیـــد تابانت کند

ظلی تبریزی

با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره مـــن که ساختــه از آب و آتشم

شهریار

بـا بـــد گهـــر میامیز، تا بـــد گهر نگـــردی

حکم سراب دارد، آبی که در شراب است

صائب تبریزی

به قدر جستجو روزی بدست آید، ز پا منشین

 که رزق مـــور بــا آن ناتــوانــی در قــدم باشد

صائب تبریزی

بود مصاف تو ای چرخ با شکسته دلان

همیشه شیر تو آهوی لنگ می گیــرد

صائب تبریزی

بر مـــا گذشت نیک و بــــد، امـــا تـــو روزگار

فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست

عماد خراسانی

بــــه یکی جـــان نتوان کرد دعا

کز لب لعل تو یک بوس به چند

رودکی

بی گناهی، کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامــــان پاک خـــود به زنــدان می رود

صائب تبریزی

بسی ممنونم از دشمن که پیش یار هر ساعت

بــدم می گویـد و می آردم هــر لحظه در یــادش

هدایت طبرستانی

بدا به حالت آن مجرمی که روز حساب

بـه یک شب هجــــر تواش عذاب کننــد

قاآنی

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کـــز آتش درونـم دود از کفن بـرآیــد

حافظ شیرازی

به غیـر اینکه پریشانیم به طــول کشــد

شکایت از سر زلفت، چه ماحصل دارد؟

میرزا باقر اصفهانی

بــه انگشت عصا هـــر دم اشارت می کنـــد پیــــری

که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا

بیدل دهلوی

بر لبم کس خنـده ای هـرگز ندیــد الاّ مگر

در میــان گـــریه بر احوال خود خندیـده ام

نزاری قهستانی

بی تو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را

خنــــــده گــــل درد سر مـــی آورد آزرده  را

کلیم کاشانی

به تکلّــم، به تبسّـم، به خمـوشی، به نگــاه

می توان بـرد به هر شیوه دل آسان از دست

کلیم کاشانی

به هر گل می رسد می بوید این دل

نمی دانــم کـه را می جوید ایـن دل؟

همدانی

به چه مشغول کنــم دیده و دل را که مدام

دل تـــو را  می طلبد دیــده تو را می جوید

صائب تبریزی

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیــوار صبر چشم به تقدیـــر او

 

شعر با ب منبع: مجله مگونیک

خوش نویس

شعر با الف منبع : magonic.ir

 

اگـــر به زلف دراز تــــو دست مــا نرسـد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

حافظ

ای نسیم سحــــر آرامگــه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

حافظ

ای غایب از نظـر به خــدا می سپارمت

جانم بسوختی و به دل دوست دارمت

حافظ

از خــــدا جـوییـــم تــوفیـــق ادب

بی ادب محروم ماند از لطف رب

سعدی

از دل تنـگ اسیـــران قفس یـــاد کنیـد

ای که دارید نشیمن به لب بامی چند

عاشق اصفهانی

از دوست بــه یـادگار دردی دارم

کان درد به هـــزار درمــان ندهم

مولوی

از عشق من به هر سو در شهر، گفتگویی ست

مــــن عاشــق تــو هستــــم، ایــن گفتـــگو ندارد

شهریار

از گلوی خــود بریـــدن وقت حاجت همت است

ورنه هر کس وقت سیری پیش سگ نان افکند

صائب

از مکافات عمـل غافل مشو

گندم از گندم بروید جو ز جو

خواجه عبدالله انصاری

از مردم افتاده مدد گیر که این قوم

بـا بی پــر و بالی، پر و بال دگرانند

صائب تبریزی

از منست این غم که بر جان منست

دیگـــر این خــود کرده را تدبیر نیست

فروغ فرخزاد

از وصل تو گر نیست نصیبم عجبی نیست

هم ظلمت و هم نـــور به یک جا نتوان دیـد

عبدالله الفت

از یـــاد تـــو بـــر نداشتــم دست هنـوز

دل هست به یاد نرگست مست هنوز

شهریار

استخــوان سر فرهـــاد فـــرو ریخت ز هم

دیده اش در ره شیرین نگران است هنوز

عبرت نائینی

اشــک گــــــرم و آه ســـــرد و روی زرد و ســـوز دل

حاصل عشقند و من این نکته می دانم چو شمع

علی اطهری کرمانی

اغلب کسان که پرده ی همت دریده اند

در کــــودکــــی محبت مـــادر ندیـــده اند

شهریار

افسرده ایم و خسته دل از هرچه هست و نیست

شایــــد بــــه بـــوی زلف تـــــو خــــور را دوا کنیــم

محمد عزیزی

افسوس که افسانه سرایان همه خفتند

انـــــدوه که انـــــدوه گساران همـه رفتند

بهار

اگر آلوده شد گوهر به یک ننگ

نشویـــد آب دریـــا ازو رنــــــگ

فخرالدین اسعد گرگانی

اگر اهل دلی دیدی، سلام من رسان بر وی

که کمتر یافتم هر جا فزون تر جستجو کردم

صابر همدانی

اگــر با غیـــرتی با درد باشی

و گـر بی غیرتی نامرد باشی

عبید زاکانی

اگر بینی که نابینـا و چــاه است

اگر خاموش بنشینی گناه است

صائب تبریزی

اگر داری ای مـرد فرزانه هوش

به تعمیر دل های ویرانه کوش

صبای کاشانی

اگر لــذت تــــرک لــذت بــدانی

دگر لـذت نفس، لـذت نخوانی

سعدی

امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم

شاید ای جــان نرسدیم به فـردای دگر

عماد خراسانی

اول اندر کوی او جز نقش پای ما نبود

آخر آنجا از هجوم خلق، جای ما نبود

وصال شیرازی

ای بی خبر از سوخته و سوختنی

عشق آمـــدنی بــود نه آمـوختنی

سنایی

ای خوشا آن دل که آزاری نمی آید از او

غیـــر کـــار عاشقی کاری نمی آید از او

رهی معیری

ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری

شادی مکن که بـر تو همین ماجـرا رود

سعدی

ای دوست به کام دشمنانم کردی

بــــودم چو بهـار چون خزانم کردی

حافظ

ای دوست دزد حاجب و دربان نمی شود

گرگ سیه درون، سگ چوپـان نمی شود

پروین اعتصامی

ای دوست زلف خود را در دست باد مگذار

مگـــــذار هستی مــــا بــــر باد رفته باشد

امیر اتابکی

ای سر و پای بسته به آزادی منـاز

آزاده منم که از همه عالم بریده ام

رهی معیری

ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه ام از غم تو سنگین شده

فروغ فرخزاد

ای عشق همه بهانـه از تست

من خامُشم این ترانه از تست

هوشنگ ابتهاج

ای که دستت می رسد کاری بکن

پیش از آن کــز تـــو نیایــد هیچ کار

سعدی

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست تو را

خبر از سرزنش خار جفا نیست تو را؟

وحشی بافقی

اینجـا منم و شب و درونـی خالی

ای کاش که در بساط ما آهی بود

سلمان هراتی

ای نگــــاهت نخـــی از مخمــــل و از ابـــریشم

چند وقت است که هر شب به تو می اندیشم

بهروز یاسمی

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کاواز دهل شنیدن از دور خوش است

خیام نیشابوری

ای فلک انـــدوه شیرین بـــر دل خسرو منـه

کاین بضاعت را خریداری به از فرهاد نیست

جامی

ای قوم بـه حج رفتــه کجایید کجایید

معشوق همین جاست بیایید بیایید

مولانا

امــــروز پاس صحبت یـــار قدیــم دار

فردا چه سود که بگویند حبیب رفت

مولانا

از کیمیای آدمی قطمیر مـردم می شود

ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را

سعدی

اگر آن تـــرک شیــرازی بدست آرد دل مــا را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

حافظ

اگـــر آن تـــرک شیـــرازی بــه دست آرد دل مــا را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

شهریار

اگر آن تــرک شیـرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را

صائب

الا ای پیــــر فرزانـــــه مکـــن منعم ز میخــانه

که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

حافظ

از آتش فراغت شرحی شنیده بودم

لیکن درون آتش خود را ندیــده بودم

عارف طوطی همدانی

از برای غم ما سینه ی دنیا تنگ است

بهر این مـوج خروشان دل دریا تنگست

بهادر یگانه

از تو وفـا نخیـزد، دانی که نیک دانم

وز من جفا نیاید دانم که نیک دانی

خاقانی

از خوان این بزرگان دستی بشوی و بگذر

کان جـا ز خوردنی ها غیر از قسم نباشد

بیدل دهلوی

از در در آمدی و من از خود به در شدم

گویی کز این جهان به جهان دگر شدم

سعدی

از غـم خبــری نبـود، اگــر عشق نبــود

دل بود، ولی چه سود اگر عشق نبود؟

قیصر امین پور

از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی

در آب و آتشیم و نگاهـــی نمـی کنی

فغانی

از ناز چه می خندی بر دیده که می گرید؟

این دیـده زمانی نیــز خندیده که می گرید

علی اشتری

 

 

شعر با الف​​​ منبع: magonic.ir

خوش نویس

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چـــرا غافــــل از احــــوال دل خویشتنم

مولانا

راز دلت را مکـــن فاش بـه نـامحـرمان

در بر مامحرمان راز گشودن خطاست

احمد کمالی


 

رازی کــه بــر غیـــر نگفتیــم و نگــوییم

با دوست بگوییم که او محرم راز است

حافظ

راستی آور که شوی رستگار

راستی از تــو ظفــر از کردگار

نظامی

راه مردان به خود فروشی نیست

در جهان بهتر از خموشی نیست

اوحدی

رخت بر بست ز دل شــادی و هنــگام و وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است

فرخی یزدی

رسم دو رنگی آیین ما نیست

یک رنگ بـاشد شب و روز من

رهی معیری

رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود

دیگـر به چه امید در این شهر توان بود

سعدی

رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم

وزیـن خویشان نامحـــرم مـــرا بیگانگـــی بایـــد

اقبال لاهوری

روز سیه مرگ شود شمع مزارت

هر خـار که از پای فقیری بدر آری

صائب تبریزی

روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد

چــــرخ بازیگــــر از ایـن بازیچــــه ها بسیار دارد

قائم مقام فراهانی

روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست

عهـــد مجنـون شـــد و دور دل دیوانه ی ماست

فرخی یزدی

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام

چون نگاه آشنـا از چشم یار افتاده ام

صائب تبریزی

روزهـــا در حسرت فردا به سر شد ای دریـغ

دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است

ابوالحسن ورزی

روم به جای دگر دل دهم به یار دگر

هــــوای یـــار دگــــر دارم و دیـار دگر

وحشی بافقی

روی دیدار توام نیست، وضــو از چه کنم؟

دیگر از جامه ی صد وصله رفو از چه کنم؟

معینی کرمانشاهی

روز مـــاه رمضـــان زلف می فشان کـــه فقیــه

بخورد روزه ی خود را به گمانی که شب است

شاطر عباس صبوحی قمی

رفت قـــد قامتش از یــــاد مــوذّن بـه نمــاز

چون به مسجد صفت آن قـدّ و قامت کردم

فرصت شیرازی

رفتی ولی کجا؟ که به دل جــا گرفته ای

دل جای تست گر چه دل از ما گرفته ای

علی اطهری

روز پیـــری پادشاهـــی هم نمی آیـــد بـه کار

زندگی در خاک بازی های طفلان است و بس

 

راز دل بـا کس نگفتم چون نــدارم محرمی

هرکه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم

 

خوش نویس

حالت سوختـــه را سوختـه دل دانــــد و بس

شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست

توحید شیرازی

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

کــــه آشنـــــا سخـــن آشنـــــا نگــــــه دارد

حافظ

 

حدیث نیک و بد ما نوشته خواهـد شد

زمانـه را سنـد و دفتری و دیوانی است

پروین اعتصامی

حرمت عاطفه با سنگ جـــدایی مشکن

می دهد درس درستی دل بشکسته ما

حمید سبزواری

حضور خاطر اگر در نمـاز معتبرست

امیـد ما بـه نمـاز نکـرده بیشترست

صائب تبریزی

حسنت به زلف پـــــرشکن آفـــاق را گــرفت

با لشکر شکسته، که این فتح کرده است؟

صائب تبریزی

خوش نویس

خـدا مـرا به فـــراق تـــو مبتلا نکند

نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند

ادیب نیشابوری

خدا گر ز حکمت ببندد دری

ز رحمت گشاید در دیگــری

سعدی

 

خــــدا را بر آن بنــده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

سعدی

خـــــدا آن ملتـــی را ســــــروری داد

که تقدیرش بدست خویش بنوشت

اقبال لاهوری

خانه قرض دار هر جا هست

ملک الموت را نظـر گاهست

مکتبی

خنده بدمستی است در ایّام ما هشیارباش

محتسب بو می کند این جا دهــان پسته را

طالب کاشانی

خنـده کن خنـــده چو سوری ز طرب بـــا دلبــر

مست شو مست، چو نرگس به چمن بادلدار

رهی معیّری

خاک من زنده به تأثیر هوای لبِ توست

سازگـــاری نکنـــد آب و هـــوای دگــــرم

سعدی

خونــابـــه فرستنـــد بهم چشم و دل مـــن

چون کاسه که همسایه به مسایه فرستد

فضلی جرفادقانی

خواهم من از خدا به دعا صد هزار جان

تـــا صـــد هــــزار بـــار بمیرم بــــرای تـو

هلالی جغتائی

خط سبزی به رخ سبز، مرا کرد اسیر

دام همرنگ زمین بــود، گرفتـار شدم

غنی کشمیری

خنــده ها بـر لب مـن بــود و کس آگــاه نشد

زین همه درد خموشانه که بر جان من است

مهدی سهیلی

خوش نویس

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هـزار آفــرین بر غم باد

مولانا

دلی کـــز معرفت نــور و صفا دید

به هر چیزی که دید اول خدا دید

سلمان هراتی

 

دلم تنهاست مـاتم دارم امشب

دلی سرشار از غم دارم امشب

سلمان هراتی

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چـــون بشد دلبـــر و بـــا یار وفـادار چه کرد

حافظ

در دایـــــره قسمت مـــــا نقطه ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی

حافظ

دارد بـــه جانــــم لـــرز می افتــــد رفیــق؛ انگار پاییزم

دارم شبیه برگ های زرد و خشک از شاخه می ریزم

سید محمد علی آل مجتبی

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پــــر ملال مـــــا پرنــــده پــر نمی زند

هوشنگ ابتهاج

دستم به ماه می رسد امشب، اگر که عشق

دست مــــرا دوبـــــاره بگیرد، مگــــر کـه عشق

عبدالمجید اجرایی

درست اول این نــوبهـــــار عاشق شد

دلم میان همین گیر و دار عاشق شد

عبدالله اسفندیاری

در شبی پر ستاره و آرام دختری در عذاب می میرد

دختری در عذاب تنهایی غـــرق در التهاب می میرد

مرضیه اکبرپور

دارد تمام عشق من از دست می رود

انگیــزه های زیستن از دست می رود

میثم امانی

دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت

بر هـــر چـــه آرزو به دلم بـــود سد گذاشت

میثم امانی

دادیــم ز کف نقـــــد جــوانــــی و دریغــــــا

چیزی به جز از حیرت و حسرت نستاندیم

رعدی آذرخشی

دام تزویـــر که گستردیم بهــر صید خلق

کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار

پروین اعتصامی

دانه ای را که دل مـوری از آن شاد شود

خوشی اش روز جزا تاج سلیمان باشد

صائب تبریزی

دانه بهتــــر در زمین نــرم بالا می کشد

سرفرازی بیشتر چون خاکساری بیشتر

صائب تبریزی

دانی ز چه غنچه خون کند چهره ز شرم؟

زان روی کــه کـــار او گل انداختــــن است

مشفق کاشانی

دایم دل خـود ز معصیت شـاد کنی

چون غم رسدت خدای را یاد کنی

حسن دهلوی

در آغاز محبت گر پشیمانی بگو با من

که دل ز مهــرت بر کنم تا فرصتی دارم

رفیعی کاشانی

در آن ساعت که خواهن این و آن مُرد

نخواهنــد از جهــــان بیش از کفن برد

سعدی

در آن نفس که بمیــرم در آرزوی تــــو باشم

بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

سعدی

در این بازار گر سودیست با درویش خرسندست

خدایــــا منعمم گــــردان به درویشی و خرسندی

حافظ

در این بهار تازه که گل ها شکفته اند

لبخنـــد عشق زن که شکوفا ببینمت

مفتون امینی

در این دنیا کسی بی غم نباشد

اگـــــر باشـد بنــــی آدم نبـــاشد

خاقانی

در این فکــرم که خواهی مانــد بـا من مهربان یا نه؟

به من کم می کنی لطفی که داری این زمان یا نه؟

وحشی بافقی

در جوانـی حاصل عمـــرم به نادانی گذشت

آنچه باقی بود آن هم در پشیمانی گذشت

غزنوی

خوش نویس

این مطلب به منبع اصلی خود یعنی مجله الکترونیک مگونیک منتقل شد.

هم اکنون می تواند این مطلب را در  چرا باید مشاعره کنیم؟؟ از مجله الکترونیک مگونیک ببینید.

 باری مشاهده این مطلب روی لینک بالا کلیک کنید.

خوش نویس
پارس وب سرور