سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم، سکوت
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام
سالکی گفتا چه داری آرزو؟ گفتم، سکوت
معنی صد نکته را در یک سخن پیچیده ام
ضیافتی که در آن توانگران باشند
شکنجه ای ست فقیران بی بضاعت را
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چـــرا غافــــل از احــــوال دل خویشتنم
مولانا
راز دلت را مکـــن فاش بـه نـامحـرمان
در بر مامحرمان راز گشودن خطاست
احمد کمالی
رازی کــه بــر غیـــر نگفتیــم و نگــوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
حافظ
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تــو ظفــر از کردگار
نظامی
راه مردان به خود فروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست
اوحدی
رخت بر بست ز دل شــادی و هنــگام و وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است
فرخی یزدی
رسم دو رنگی آیین ما نیست
یک رنگ بـاشد شب و روز من
رهی معیری
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود
دیگـر به چه امید در این شهر توان بود
سعدی
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزیـن خویشان نامحـــرم مـــرا بیگانگـــی بایـــد
اقبال لاهوری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خـار که از پای فقیری بدر آری
صائب تبریزی
روزگار است این که گه عزت دهد گه خوار دارد
چــــرخ بازیگــــر از ایـن بازیچــــه ها بسیار دارد
قائم مقام فراهانی
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهـــد مجنـون شـــد و دور دل دیوانه ی ماست
فرخی یزدی
روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنـا از چشم یار افتاده ام
صائب تبریزی
روزهـــا در حسرت فردا به سر شد ای دریـغ
دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است
ابوالحسن ورزی
روم به جای دگر دل دهم به یار دگر
هــــوای یـــار دگــــر دارم و دیـار دگر
وحشی بافقی
روی دیدار توام نیست، وضــو از چه کنم؟
دیگر از جامه ی صد وصله رفو از چه کنم؟
معینی کرمانشاهی
روز مـــاه رمضـــان زلف می فشان کـــه فقیــه
بخورد روزه ی خود را به گمانی که شب است
شاطر عباس صبوحی قمی
رفت قـــد قامتش از یــــاد مــوذّن بـه نمــاز
چون به مسجد صفت آن قـدّ و قامت کردم
فرصت شیرازی
رفتی ولی کجا؟ که به دل جــا گرفته ای
دل جای تست گر چه دل از ما گرفته ای
علی اطهری
روز پیـــری پادشاهـــی هم نمی آیـــد بـه کار
زندگی در خاک بازی های طفلان است و بس
راز دل بـا کس نگفتم چون نــدارم محرمی
هرکه را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
ضایع مکن ای غنچه چنان عمر که در باغ
تا خنده کنی سایه ی گلچین به سر توست
ضرب شمشیر تو را نازم که در هر ضربتی
جان سلمان را حیات جاودانی می دهد
حالت سوختـــه را سوختـه دل دانــــد و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست
توحید شیرازی
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
کــــه آشنـــــا سخـــن آشنـــــا نگــــــه دارد
حافظ
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهـد شد
زمانـه را سنـد و دفتری و دیوانی است
پروین اعتصامی
حرمت عاطفه با سنگ جـــدایی مشکن
می دهد درس درستی دل بشکسته ما
حمید سبزواری
حضور خاطر اگر در نمـاز معتبرست
امیـد ما بـه نمـاز نکـرده بیشترست
صائب تبریزی
حسنت به زلف پـــــرشکن آفـــاق را گــرفت
با لشکر شکسته، که این فتح کرده است؟
صائب تبریزی
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
خـدا مـرا به فـــراق تـــو مبتلا نکند
نصیب دشمن ما را نصیب ما نکند
ادیب نیشابوری
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگــری
سعدی
خــــدا را بر آن بنــده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
سعدی
خـــــدا آن ملتـــی را ســــــروری داد
که تقدیرش بدست خویش بنوشت
اقبال لاهوری
خانه قرض دار هر جا هست
ملک الموت را نظـر گاهست
مکتبی
خنده بدمستی است در ایّام ما هشیارباش
محتسب بو می کند این جا دهــان پسته را
طالب کاشانی
خنـده کن خنـــده چو سوری ز طرب بـــا دلبــر
مست شو مست، چو نرگس به چمن بادلدار
رهی معیّری
خاک من زنده به تأثیر هوای لبِ توست
سازگـــاری نکنـــد آب و هـــوای دگــــرم
سعدی
خونــابـــه فرستنـــد بهم چشم و دل مـــن
چون کاسه که همسایه به مسایه فرستد
فضلی جرفادقانی
خواهم من از خدا به دعا صد هزار جان
تـــا صـــد هــــزار بـــار بمیرم بــــرای تـو
هلالی جغتائی
خط سبزی به رخ سبز، مرا کرد اسیر
دام همرنگ زمین بــود، گرفتـار شدم
غنی کشمیری
خنــده ها بـر لب مـن بــود و کس آگــاه نشد
زین همه درد خموشانه که بر جان من است
مهدی سهیلی