پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی، خاموش است
پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی، خاموش است
بدا به حالت آن مجرمی که روز حساب
بـه یک شب هجــــر تواش عذاب کننــد
بی گناهی، کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامــــان پاک خـــود به زنــدان می رود
به قدر جست و جو روزی بدست آید، ز پا منشین
که رزق مـــور بــا آن ناتــوانــی در قــدم باشد
بـا بـــد گهـــر میامیز، تا بـــد گهر نگـــردی
حکم سراب دارد، آبی که در شراب است
با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره مـــن که ساختــه از آب و آتشم
با ضعیفان هر که گرمی کرد عالم گیر شد
ذره پــــرور باش تـــا خورشیـــد تابانت کند
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم