تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی گل از آب فناست
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی گل از آب فناست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
تنی آلوده درد و لبریز غم دارم
ز اسباب پریشانی تو را ای عشق کم دارم
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل ناتمام ماند
پدر، آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
شیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود