بدا به حالت آن مجرمی که روز حساب
بـه یک شب هجــــر تواش عذاب کننــد
بی گناهی، کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامــــان پاک خـــود به زنــدان می رود
به قدر جست و جو روزی بدست آید، ز پا منشین
که رزق مـــور بــا آن ناتــوانــی در قــدم باشد
بـا بـــد گهـــر میامیز، تا بـــد گهر نگـــردی
حکم سراب دارد، آبی که در شراب است
با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره مـــن که ساختــه از آب و آتشم
با ضعیفان هر که گرمی کرد عالم گیر شد
ذره پــــرور باش تـــا خورشیـــد تابانت کند
با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی
ای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی؟
به فرقش کی اثر می کرد شمشیر
گمانم ابن ملجم یا علی گفت!
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت