چون وا نمیکنی گرهی خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
چون وا نمیکنی گرهی خود گره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
خمی که ابرویِ شوخِ تو در کمان انداخت
به قصدِ جانِ منِ زارِ ناتوان انداخت
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
جانا بجز از عشق تو دیگر هوَسم نیست
سوگند خورَم من، که بجای تو کَسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست
در عشق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست...
تا دل خویش به دریا زدم آرام شکست
بغض موجی که درون رگ هر ساحل بود