ثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شوم
تا به کوهش برسم طالع بهتر گیرم
ثاقبا بخت چنین خواست که من خوار شوم
تا به کوهش برسم طالع بهتر گیرم
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
تا تو نگاه میکنی , کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو , این چه نگاه کردن است
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی گل از آب فناست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
تنی آلوده درد و لبریز غم دارم
ز اسباب پریشانی تو را ای عشق کم دارم