ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
آنقدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد
پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت
ای وای من که قصه ی دل ناتمام ماند
پدر، آن تیشه که بر خاک تو زد دست اجل
شیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود
پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی، خاموش است
بدا به حالت آن مجرمی که روز حساب
بـه یک شب هجــــر تواش عذاب کننــد
بی گناهی، کم گناهی نیست در دیوان عشق
یوسف از دامــــان پاک خـــود به زنــدان می رود
به قدر جست و جو روزی بدست آید، ز پا منشین
که رزق مـــور بــا آن ناتــوانــی در قــدم باشد
بـا بـــد گهـــر میامیز، تا بـــد گهر نگـــردی
حکم سراب دارد، آبی که در شراب است