با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره مـــن که ساختــه از آب و آتشم
با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره مـــن که ساختــه از آب و آتشم
با ضعیفان هر که گرمی کرد عالم گیر شد
ذره پــــرور باش تـــا خورشیـــد تابانت کند
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
نا خلف باشم اگر من به جویی نفروشم
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
با آنکه ز ما هیچ زمان یاد نکردی
ای آنکه نرفتی دمی از یاد، کجایی؟
به فرقش کی اثر می کرد شمشیر
گمانم ابن ملجم یا علی گفت!
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست