جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
جانا بجز از عشق تو دیگر هوَسم نیست
سوگند خورَم من، که بجای تو کَسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست
در عشق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسَم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا ، جای نفسم نیست...
تا دل خویش به دریا زدم آرام شکست
بغض موجی که درون رگ هر ساحل بود
جهان بروی تو می دیدم ار چه همچو جهانت
وفا و مهر ندیدم چو نیک در نگردیدم
جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین
گر جان ندیده ای که جدا گردد از تنی
جز کوی توام نیست به سر فکر مقامی
تا عمر به پایان برسد منزلم این است
جذبه عاشق اثر در سنگ خارا می کند
کوهکن معشوق خود از سنگ پیدا می کند